جدول جو
جدول جو

معنی زبون شدن - جستجوی لغت در جدول جو

زبون شدن
(نَ / نِ اَ تَ)
از چیزی، عاجز شدن و ناتوان گشتن از آن چیز:
شاه بی شهر چون ستاند باج
شهر بی ده زبون شود ز خراج.
اوحدی.
- زبون شدن بدست چیزی یا کسی، مغلوب شدن. زمین خوردن پیش او:
دویست وپنجه وسه سال کرد عمر چو هود
بدست مرگ زبون شد در این سرای دودر.
ناصرخسرو.
، تسلیم گشتن. خود را تسلیم کردن و در اختیار دیگری قرار دادن:
وگر بر تو بر، دست یابد بخون
شوند این دلیران ترکان زبون.
فردوسی.
چارۀ کرباس چه بود جان من
جز زبون رای آن غالب شدن.
مولوی.
رجوع به ’زبون’ و ’زبونی’ شود
لغت نامه دهخدا
زبون شدن
عاجر شدن، ناتوان گشتن
تصویری از زبون شدن
تصویر زبون شدن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بور شدن
تصویر بور شدن
کنایه از شرمنده شدن، خفیف شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زبان زدن
تصویر زبان زدن
سخن گفتن، حرف زدن، زبان درازی کردن
چشیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قبول شدن
تصویر قبول شدن
پذیرفته شدن
فرهنگ فارسی عمید
(رَ زَ دَ)
نیلگون شدن. نیلی شدن. ازرق گشتن:
تا ز دستم رفت و همزانوی نااهلان نشست
شد کبود ازشانۀ دست آینۀ زانوی من.
خاقانی.
، سیاه شدن. تیره و تار شدن. کدر گشتن:
ز بیراهی کار کرد تو بود
که شد روز بر شاه ایران کبود.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ گُ تَ)
داخل گردیدن. وارد شدن:
نشاید درون نابسغده شدن
نباید که نتوانش بازآمدن.
ابوشکور.
به دروازۀ شهر درون شده، به خانه بازشدند. (تاریخ بیهقی).
دیو و فرشته به خاک و آب درون شد
دیو مغیلان شد وفریشته زیتون.
ناصرخسرو.
سپس دین درون شو ای خرگوش
که به پرواز بر شده ست عقاب.
ناصرخسرو.
فرود آمد رقیبان را نشان داد
درون شد باغ را سرو روان داد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(بُ دَ)
بدل بخون شدن. تبدیل مواد غذائی بر اثر گوارش. (یادداشت مؤلف) ، جنگ شدن. (آنندراج). جنگ راه افتادن.
- بر سر چیزی خون شدن، برای چیزی جنگ بر پا شدن:
چون خرامان در چمن آن سرو موزون میشود
بر سر گلهای بستان عاقبت خون میشود.
محمدباقرمذهب شیرازی (از آنندراج).
رفت از ستم چشم تورم کردن دلها
خون میشود اکنون بسر تیغ نگاهش.
فیاض لاهیجی (از آنندراج).
، ناراحت شدن. بتعب افتادن. چون خون شدن از رنج. (یادداشت مؤلف).
- خون شدن جگر، کنایه از بی طاقت شدن واز غم و اندوه به امان آمدن:
ور بگویم زین بیان افزون شود
خود جگر چبود که رگها خون شود.
مولوی.
گر او تکیه بر طاعت خویش کرد
ور این را جگر خون شد از سوز و درد.
سعدی (بوستان).
- خون شدن دیده، بسیار گریان شدن از غم و اندوه و رنج و تعب:
دل رفت و دیده خون شد و جان ضعیف ماند
آنهم برای آنکه کنم جان فشان دوست.
سعدی.
- دل خون شدن، ناراحت شدن. بتعب افتادن:
ورنه خود اشفقن منها چون بدی
گرنه از بیمش دل که خون شدی.
مولوی.
دلش خون شد و راز در دل بماند
ولی پایش از گریه در گل بماند.
سعدی (بوستان).
باری بگذر که در فراقت
خون شددل ریش از اشتیاقت.
سعدی (ترجیعات).
دل دردمند سعدی ز محبت تو خون شد
نه کشی بتیغ هجرش نه بوصل میرسانی.
سعدی (طیبات).
دلهای دوستان تو خون میشود ز خوف
باز از کمال لطف تو دل میدهد رجا.
سعدی.
- ، هلاک شدن. (ناظم الاطباء) :
دل در طلبت خون شد و جان در هوست سوخت
با اینهمه سعدی خجل از ننگ بضاعت.
سعدی.
- ، بی صبر شدن. (ناظم الاطباء).
هر لحظه در برم دل از اندیشه خون شود
تا منتهای کار من از عشق چون شود.
سعدی (خواتیم)
لغت نامه دهخدا
(نَ دَ)
بوجود آمدن. هست شدن:
آنگهی کآنچه نیست بوده شود
یا چو این بود شد بفرساید.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(غَ گَ تَ)
نگون گشتن. نگون گردیدن. به خاک افتادن. با سر به زمین آمدن. از پای درآمدن. تباه شدن. سرنگون گشتن:
نگون بخت شد همچو بختش نگون
ابا سیب رنگین به آب اندرون.
بوشکور.
زپای اندرآمد نگون گشت طوس
تو گفتی ز پیل ژیان یافت کوس.
فردوسی.
همه داد کن تو به گیتی درون
که از داد هرگز نشد کس نگون.
فردوسی.
، خراب شدن. (یادداشت مؤلف). فروریختن. به خاک غلطیدن:
همی نگون شود از بس نهیب هیبت تو
به ترک خانه خان و به هند رایت رای.
عنصری.
چو دیوار بر برف سازی نخست
نگون زود گردد به بنیاد سست.
اسدی.
، سرنگون شدن. نگونسار شدن. از حالت اعتدال و استواری خارج شدن:
امام شرع سلطان طریقت ناصرالدین آن
که تا رایات او آمد نگون شد چتر بددینان.
خاقانی.
، سرازیر شدن. به پائین روانه شدن. فرورفتن:
همانگه نگون شد سوار از فراز
در بستۀ حصن شد زود باز.
اسدی.
ظل صنوبرمثال گشت به مغرب نگون
مهر ز مشرق نمود مهرۀ زر آشکار.
خاقانی.
، باطل شدن. وارونه و معکوس شدن. (یادداشت مؤلف) :
مگر کو سر و تن بشوید به خون
شود فال اخترشناسان نگون.
فردوسی.
- نگون شدن بخت، بدبخت شدن. بخت و اقبال به کسی پشت کردن:
به زاری همی دیدگان پر ز خون
شده بخت گردان ترکان نگون.
فردوسی.
از این پس به خیره نریزند خون
که بخت جفاپیشگان شد نگون.
فردوسی.
، پست شدن. (یادداشت مؤلف).
- نگون شدن سر تخت،پست شدن. (یادداشت مؤلف). از مقام و منصب افتادن:
بکشتند هیتالیان ناگهان
نگون شد سر تخت شاهنشهان.
فردوسی.
همه مرز شد همچو دریای خون
سر تخت بیدادگر شد نگون.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ گُ تَ)
عاجز آمدن. ناتوان بودن. زبونی. عجز. ضعف:
بد و نیک از ستاره چون آید
که خود از نیک و بد زبون آید.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ زَ دَ)
خواجه، ابوالعلاء گنجوی. رجوع به ابوالعلاء گنجوی و نیز رجوع به مجمعالفصحا چ مصفا ج 1 ص 199 شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ گِرِ تَ)
گرفتار شدن. اسیر شدن. پای بند گردیدن:
گر این سان بیک بلده گشتی زبون
که در پیش تخت تو ریزند خون.
(گرشاسب نامه ص 154).
آن مرغ که بود زیرکش نام
در دام بلای تو زبون گشت.
عطار.
، لاغر و نزار شدن. خسته و فرسوده گشتن:
چو می تان بشادی شود رهنمون
بخسبید تا تن نگردد زبون.
فردوسی.
، مقهور شدن. مغلوب گشتن. خوار گردیدن:
همه روم تا خاور و هند و چین
زبون گشت گرشاسب را روز کین.
(گرشاسب نامه ص 328).
نیست از مردی عروس دهر را گشتن زبون
زن که خائن بود بر شوهر بمعنی شوهر است.
جامی.
، خوار شدن. ذلیل گردیدن:
چنان خوار گشتیم و زار و زبون
که یک تن سوی ما گرایدبخون.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(مُ کَ)
بیرون شدن. بیرون رفتن. خارج شدن. خارج گشتن:
زواله اش چو شدی از کمان گروهه برون
ز حلق مرغ بساعت فروچکیدی خون.
کسائی.
چو کاوه برون شد ز درگاه شاه
بر او انجمن گشت بازارگاه.
فردوسی.
ز درگاه ماهوی شد چون برون
دو دیده پر از آب و دل پر ز خون.
فردوسی.
گرازه برون شد ز پیش سپاه
خبر شد به اغریرث نیکخواه.
فردوسی.
زین در چو درآیی بدان برون شو
در سرّ چنین گفت نوح با سام.
ناصرخسرو.
ناتام درین جایت آوریدند
تا روزی از اینجا برون شوی تام.
ناصرخسرو.
ز چراگاه جهان آن شود ای خواجه برون
که به تأویل قران بررسد از چون و چراش.
ناصرخسرو.
آمد بگوش من خبر جان سپردنش
جانم ز راه گوش برون شد بدان خبر.
خاقانی.
یکی روز پنهان برون شد ز کاخ
ز دلتنگی آمد به دشتی فراخ.
نظامی.
خانه خالی کرد شاه و شد برون
تا بپرسد از کنیزک اوفسون.
مولوی.
تا غلاف اندر بود با قیمت است
چون برون شد سوختن را آلت است.
مولوی.
بار دیگر ما به قصه آمدیم
ما ازین قصه برون خود کی شدیم ؟
مولوی.
ابریق گر آب تا به گردن نکنی
از لوله برون شدن تقاضا نکند.
سعدی.
نام نکوئی چو برون شد ز کوی
در نتواند که ببندد بروی.
سعدی.
گفتا برون شدی به تماشای ماه نو
از ماه ابروان منت شرم باد، رو.
حافظ.
- از شماره برون شدن، بی حد و حصر گشتن:
فضل ترا همی نبود منتهی پدید
آنرا که از شماره برون شد چه منتهاست ؟
فرخی.
- از گوش برون شدن، فراموش شدن. از یاد رفتن:
برون نمی شود از گوش آن حدیث تو دانی
حدیث اسب نباشد برون ز گوش سپاهی.
انوری.
- از یادبرون شدن، فراموش گشتن:
نه آن دریغ که هرگز بدررود از دل
نه آن حدیث که هرگز برون شود از یاد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ کَ دَ)
کنایه از حرف زدن و سخن گفتن باشد. (فرهنگ رشیدی). کنایه از سخن گفتن باشد. (آنندراج) :
اگر خواهی سخن گویی سخن بشنو سخن بشنو
زبان آنکس تواند زد که اول گوش گردد او.
نخشبی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
پذیرفته شدن. پسندیده و مطبوع شدن. (ناظم الاطباء).
- قبول شدن در امتحان، از عهدۀ امتحان برآمدن و پذیرفته شدن. مقابل مردود شدن
لغت نامه دهخدا
تصویری از بور شدن
تصویر بور شدن
شرمنده شدن
فرهنگ لغت هوشیار
واژگون شدن سرازیر شدن: چو آمد بنزدیک آن ژرف چاه یکایک نگون شد سر بخت شاه، خم شدن خمیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملون شدن
تصویر ملون شدن
رنگین شدن، رنگارنگ شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصون شدن
تصویر مصون شدن
مصون گشتن پاسته گشتن پا ساده شدن محفوظ شدن
فرهنگ لغت هوشیار
بر آمدن پذیرفته شدن پذیرفته شدن مورد قبول قرار گرفتن، از عهده امتحان بیرون آمدن مقابل رد شدن مردود شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاور شدن
تصویر زاور شدن
آب سیاه آوردن عضوی از بدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبان زدن
تصویر زبان زدن
با زبان چشیدن (طعامی را)، سخن گفتن حرف زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برون شدن
تصویر برون شدن
بیرون شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قبول شدن
تصویر قبول شدن
((~. شُ دَ))
پذیرفته شدن، از عهده امتحان بیرون آمدن. مق.رد شدن، مردود شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بور شدن
تصویر بور شدن
((شُ دَ))
خوار شدن، کنف شدن
فرهنگ فارسی معین
تدوین یافتن، تدوین شدن، گردآوری شدن، جمع آوری شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زیان دیدن، غبن داشتن، گول خوردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مصونیت یافتن، مصونیت پیدا کردن، ایمن شدن، مصون گشتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خجل شدن، شرمنده شدن، خیط شدن
متضاد: بور کردن، دل خور شدن، ناراحت شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دیدن فزون شدن درخواب، فزونی که خیر و صلاح بود، به تاویل نیک بود و فزونی که شر و فساد بود بد است. محمد بن سیرین
دیدن فزون شدن درخواب، فزونی که خیر و صلاح بود، به تاویل نیک بود و فزونی که شر و فساد بود بد است.
فرهنگ جامع تعبیر خواب